PART58
هوای کره بوی آشنایی میداد، اما دل جونگکوک مثل آتش میسوخت. مسیر خانهی رایا را با سرعت طی کرد. لاستیکهای مرسدس بنز مشکیاش روی آسفالت صدای خشکی میدادند و نگاه سردش به جلو دوخته شده بود.
" کاش درو برام باز کنی رایا… حتی اگه بزنی تو صورتم… فقط ببینمت."
ماشین آرام مقابل خانهای ایستاد که برای او شبیه خاطراتی دور بود. نفسش لرزید. دستانش روی فرمان محکم شدند.
بدون فکر از ماشینش بیرون اومد
و به سمت در رفت.
زنگ رو فشار داد
اما خبری نشد
چند قدم جلو رفت. دوبار زنگ در را فشرد.
هیچ صدایی نیامد. نه قدمی، نه سایهای پشت شیشهی تاریک.
چند لحظه بعد، صدای پیرزنی از خانهی کناری بلند شد:
«دنبال کسی میگردین؟»
جونگکوک برگشت. زنی میانسال با کنجکاوی نگاهش میکرد. مرد دیگری هم از پنجره خم شده بود و نگاهش به مرسدس بنز براق جونگکوک افتاد.
پیرزن با لبخندی مصنوعی پرسید:
«شما آشنا هستین؟»
کوک با همان نگاه سرد و بم گفت:
«بله… دنبال خانواده جانسونم. چند وقتیه ازشون خبر ندارم.»
وقتی پیرزن نگاهش به ساعت گرانقیمت و ظاهر شیک او افتاد، ناگهان رفتارش عوض شد. لبخند پهنی زد و آرامتر گفت:
«آه، خانواده جانسون… بله، بله! خیلی هم خانوادهی خوبی بودن.»
مرد از پنجره بیرون داد زد:
«پسر جون! ماشینه مال خودته؟! چه خوشسلیقهای! بیا تو یه قهوه با ما بخور!»
کوک نگاه کوتاهی به او انداخت و بیحوصله گفت:
«فقط بگید کجا رفتن.»
پیرزن سری تکان داد و آه کشید:
«اونا حدود شش ماه پیش اینجا رو ترک کردن. رفتن پاریس… گفتن برای کار و زندگی جدید.»
چشمان جونگکوک برای لحظهای تار شد.
"پاریس…؟!"
صدای پیرزن او را از افکارش بیرون کشید:
«ناراحت نشین عزیزم، شش ماهه که خبری ازشون نیست. ولی شما که پولدارین، یه سفر کوچیک به فرانسه براتون چیزی نیست!»
کوک لبانش را روی هم فشرد. نفس عمیقی کشید و بدون حرف اضافه سوار ماشین شد. موتور مرسدس غرید و در عرض چند ثانیه از دید همسایهها محو شد.
**
"پاریس؟… حتی اگر ته دنیا هم رفته باشی، پیدات میکنم رایا.
حتی اگه ازم متنفر باشی… بازهم برای آخرین بار میجنگم."
" کاش درو برام باز کنی رایا… حتی اگه بزنی تو صورتم… فقط ببینمت."
ماشین آرام مقابل خانهای ایستاد که برای او شبیه خاطراتی دور بود. نفسش لرزید. دستانش روی فرمان محکم شدند.
بدون فکر از ماشینش بیرون اومد
و به سمت در رفت.
زنگ رو فشار داد
اما خبری نشد
چند قدم جلو رفت. دوبار زنگ در را فشرد.
هیچ صدایی نیامد. نه قدمی، نه سایهای پشت شیشهی تاریک.
چند لحظه بعد، صدای پیرزنی از خانهی کناری بلند شد:
«دنبال کسی میگردین؟»
جونگکوک برگشت. زنی میانسال با کنجکاوی نگاهش میکرد. مرد دیگری هم از پنجره خم شده بود و نگاهش به مرسدس بنز براق جونگکوک افتاد.
پیرزن با لبخندی مصنوعی پرسید:
«شما آشنا هستین؟»
کوک با همان نگاه سرد و بم گفت:
«بله… دنبال خانواده جانسونم. چند وقتیه ازشون خبر ندارم.»
وقتی پیرزن نگاهش به ساعت گرانقیمت و ظاهر شیک او افتاد، ناگهان رفتارش عوض شد. لبخند پهنی زد و آرامتر گفت:
«آه، خانواده جانسون… بله، بله! خیلی هم خانوادهی خوبی بودن.»
مرد از پنجره بیرون داد زد:
«پسر جون! ماشینه مال خودته؟! چه خوشسلیقهای! بیا تو یه قهوه با ما بخور!»
کوک نگاه کوتاهی به او انداخت و بیحوصله گفت:
«فقط بگید کجا رفتن.»
پیرزن سری تکان داد و آه کشید:
«اونا حدود شش ماه پیش اینجا رو ترک کردن. رفتن پاریس… گفتن برای کار و زندگی جدید.»
چشمان جونگکوک برای لحظهای تار شد.
"پاریس…؟!"
صدای پیرزن او را از افکارش بیرون کشید:
«ناراحت نشین عزیزم، شش ماهه که خبری ازشون نیست. ولی شما که پولدارین، یه سفر کوچیک به فرانسه براتون چیزی نیست!»
کوک لبانش را روی هم فشرد. نفس عمیقی کشید و بدون حرف اضافه سوار ماشین شد. موتور مرسدس غرید و در عرض چند ثانیه از دید همسایهها محو شد.
**
"پاریس؟… حتی اگر ته دنیا هم رفته باشی، پیدات میکنم رایا.
حتی اگه ازم متنفر باشی… بازهم برای آخرین بار میجنگم."
- ۲.۷k
- ۰۵ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط